محل تبلیغات شما



درد من این روزها از جنس دردی دیگر است کوچه ات بی من مسیر کوچه گردی دیگر است راه آن راه است و کفش آن کفش و پا آن پا ولی – رهنورد این بار اما رهنوردی دیگر است فرق ما در " آنچه بودیم" است با " آنچه شدیم" تو همان زن هستی و این مرد ‘ مردی دیگر است! نقشه ی گنجی که من میخواستم پیش تو نیست! ظاهرا در سینه ی دریانوردی دیگر است چشمهایت را که بستی با خودم گفتم : جهان – باز هم در آستان جنگ سردی دیگر است در درونم جنگجویی از نفس افتاده و با وجود این به دنبال نبردی دیگر
من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان که شنیده است نهانی که درآید در چشم یا که دیده است پدیدی که نیاید به زبان یک جهان راز در آمیخته داری به نگاه در دو چشم تو فرو خفته مگر راز جهان چو بسویم نگری لرزم و با خود گویم که جهانی است پر از راز بسویم نگران چه جهانیست جهان ،نگه آنجا که بود از بد و نیک جهان هر چه بجویند نشان گه ازو داد، پدید آید و گاهی بیداد گه ازو درد همی خیزد و گاهی درمان نگه مادر پر مهر، نمودی از این نگه دشمن پر
اي چهره زيباي تو رشک بتان آذری هر چند وصفت مي کنم، در حسن از آن زيباتری هرگز نيايد در نظر نقشي ز رويت خوبتر شمسي ندانم يا قمر، حوري ندانم يا پری آفاق را گر ديده ام، مهر بتان ورزيده ام بسيار خوبان ديده ام، اما تو چيز ديگری اي راحت و آرام جان، با قد چون سرو روان زينسان مرو دامن کشان، کآرام جانم مي بری عزم تماشا کرده اي، آهنگ صحرا کرده ای جان و دل ما برده اي، اين است رسم دلبری عالم همه يغماي تو، خلقي همه شيداي تو آن نرگس رعناي تو آورده کيش کافری خسرو غريب است
با همه ی بی سر و سامانی ام باز به دنبالِ پریشانی ام طاقتِ فرسودگی ام هیچ نیست در پیِ ویران شدن آنی ام آمده ام بلکه نگاهم کنی عاشقِ آن لحظه ی طوفانی ام دل خوشِ گرمای کسی نیستم آمده ام تا تو بسوزانی ام آمده ام با عطشِ سال ها تا تو کمی عشق بنوشانی ام ماهیِ برگشته زِ دریا شدم تا تو بگیری و بمیرانی ام خوب ترین حادثه می دانم ات خوب ترین حادثه می دانی ام؟ حرف بزن ابرِ مرا باز کن دیر زمانی است که بارانی ام حرف بزن حرف بزن سال هاست تشنه ی یک صحبتِ طولانی ام ها.به
هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت: یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد وای بر تلخی فرجام رعیت پسری که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد ماهرویی دل من برده و ترسم این است سرمه بر چشم کشد،زیره به کرمان ببرد دودلم اینکه بیاید من معمولی را سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد مرد آنگاه که از درد به خود میپیچد ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه باید این قائله را آه” به
ای خون اصیلت به شتک‌ها ز غدیران افشانده شرف‌ها به بلندای دلیران جاری شده از کرب و بلا آمده و آنگاه آمیخته با خون سیاووش در ایران تو اختر سرخی که به انگیزه‌ تکثیر ترکید بر آیینه خورشید ضمیران ای جوهر سرداری سرهای بریده وی اصل نمیرندگی نسل نمیران خرگاه تو می‌سوخت در اندیشه تاریخ هر بار که آتش‌زده شد بیشه شیران آن شب چه شبی بود که دیدند کواکب نظم تو پراکنده و اردوی تو ویران؟ و آن روز که با بیرقی از یک سر بی تن تا شام شدی قافله‌سالار اسیران تا باغ شقایق بشوند
گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را تا زودتر از واقعه گویم گله ها را چون آینه پیش تو نشستم که ببینی در من اثر سخت ترین زله ها را پر نقش تر از فرش دلم بافته ایی نیست از بس که گره زد به گره حوصله ها را ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم وقت است بنوشیم از این پس بله ها را بگذار ببینیم بر این جغد نشسته یک بار دگر پر زدن چلچله ها را یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش بگذار که دل حل بکند مسئله ها را از : محمد علی بهمنی
با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟ با من تنها تر از ستارخان بی سپاه موی من مانند یال اسب مغرورم سپید روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن آدم ست و سیب خوردن، آدم است و اشتباه شعر از : حامد عسگری
گرچه شاعرنشدم , با همه ی طبع ترم ! چه بلاها که سر شعر , نیامد به سرم ! مثل افراد گرفتار در آتش , دائم . نگرانم ، نوزد شعله ای از دور و برم ! پدرم خواست که شاعر بشوم , اما. من . بارها گفته ام این را ، که مبادا. پسرم ! ضعف اعصاب مرا , غربت شعرم رو کرد . مثلا شاعر این شهر خرابم , خبرم ! شعر ناب است و حسادت , منو، یک قوم حسود قاتق نان که نه ، شد قاتل جانم , اثرم ! من از این کوچه ، که دل می شکنند آدمهاش .

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها